Saturday, October 15, 2011

به ياد يكي از ياران دبستاني... زنداني مقاوم شبنم مددزاده


نامه مهران عباس زاده به احترام شبنم:

لازم نيست براي شبنم غصه بخوريم. درست است که شبنم در اوج جواني اسير زندان شده است ولي دختري که هفتاد روز انفرادي و دو سال نيم بازداشت بدون حتي يک ساعت مرخصي نتوانسته سرش را خم کند نيازي به غصه خوردن ما ندارد. بايد به احترام شبنم تمام قد ايستاد. شبنمي که هميشه سربلند بود و هست.

به احترام شبنم
مهران عباس زاده
آبان 85 بود؛ من يک دانشجوي ترم اولي بودم با سري پر از باد و افکار ابتدايي و خام ازفعاليت يا حتي مبارزه ي سياسي.اولين بار شبنم را توي دفتر انجمن اسلامي دانشگاه تربيت معلم ديدم. رفته بودم عضو انجمن بشوم و به آرزوي برسم که از روز اول درس خواندن براي کنکور داشتم: فعاليت سياسي به عنوان يک دانشجو.
رفتار شبنم جوري بود که انگار سالهاست عضو انجمن است. چند ماه بعد بود که فهميدم شبنم فقط چند هفته زودتر از من وارد انجمن شده است. ولي انگار آمادگي شبنم براي کار بيشتر از من بود. در همان نگاه اول مي شد فهميد که شبنم مي داند دارد چه کار مي کند و هدفش کاملا مشخص است.  
پاييز 86 بود. تقريبا ديگر عضو ثابت انجمن شده بودم.چندتا از اعضاي شوراي مرکزي تحکيم وحدت بازداشت شده بودند و هر هفته توي يکي از دانشگاهاي تهران برنامه اعنراض بود و تريبون آزاد. به جرات مي توانم بگويم که اگر به خاطر شبنم نبود شايد توي هيچ کدام ار آن برنامه ها شرکت نمي کردم. شبنم انقدر شور انگيزه داشت که براي کل مجموعه انجمن کافي بود. شور و انگيزه اي که من هيچ وقت نداشتم و هميشه حسرتش را مي خوردم.
ارديبهشت 87 بود؛  روزها به سادگي مي گذشتند و ما قدرش را نمي دانستيم. روزي رسيد که هم من و هم شبنم کانديد شديم براي دبيري شوراي مرکزي انجمن. شبنم برخلاف ميلش به نفع من کنار کشيد تا من بي
دردسر دبير انجمن بشوم. چرا که آن روزها روزهاي ناجوري بودند. درگيري با اعضاي سابق انجمن که گاهي به برخوردهاي فيزيکي هم منجر مي شد مجالي براي اختلاف سليقه بين من و شبنم نگذاشته بود...
خرداد 87 ؛ روزهاي سخت تحصن و اعتصاب غذاي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم. وقتي فشارعصبي استرس و اعتصاب غذا پسرهاي درگير ماجرا(از جمله خود من) را خرد کرده بود شبنم همچنان پر شور و پر از انگيزه باقي مانده بود. انگار که اين مسائل پيش پا افتاده تاثيري روي اراده پايان ناپذير شبنم نداشت. شبنم که تنها دختر عضو شوراي مرکزي متحصنين بود همچنان منبع انگيزه بود براي تمام 170 اعتصاب غذا کننده و بيش از سه هزار دانشجوي درگير تحصن. ومن همچنان حسرت اراده ي را مي خوردم که خودم هيچ وقت نداشتم.
روزهاي تحصن سخت بودند ولي با وجود اتحاد و شور دانشجويان قابل تحمل بودند. اما روزهاي بعد از تحصن سخت تر بودند وقتي که شورها خوابيده بود واتحاد از بين رفته بود.
تابستان 87 بود؛ انجمن اسير انتقام گيري مسئولين دانشگاه شده بود چرا که آنها انجمن را دليل اصلي تحصن مي دانستند. انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم با نزديک به چهل سال سابقه بسته شد. بچه هاي ليدر تحصن يکي پس از ديگري بازداشت مي شدند و لازم بود کميته اي براي پيگيري اين بازداشت ها تشکيل بشود. مثل هميشه شبنم پيش قدم بود و پاي کار. هرچند که کينه ها و اختلافات قديمي نگذاشتند کار مفيدي صورت بگيرد.
پاييز 87 بود؛ انجمن بسته شده بود و عملا فضايي براي کار وجود نداشت. اما اين جور مسائل پيش پا افتاده نمي توانستند جلوي دختري را بگيرند که سرشار از انگيزه و اراده بود. شبنم آنقدر با من که فاقد هرگونه انگيزه ي براي ادامه فعاليت بودم حرف زد که بالاخره من را هم براي ادامه کار راضي کرد. چند تا از اعضاي انجمن که هنوز باقي مانده بودند را دور هم جمع کرديم و چند تا از بچه هايي که توي تحصن فعال بودند هم به ما اضافه شدند. جمع جديد بسيار يک دل و بسيار کيفي بودند. در مدت کوتاهي فعاليت انجمن حتي خيلي بهتر از زماني شد که دفتر و اتاقي داشتيم. با بالا و پايين هاي زياد پيش مي رفتيم. شايد کند ولي جلو مي رفتيم تا انکه آن روز کذايي رسيد.
اول اسفند 87 بود؛ با شبنم سر ظهر در ايستگاه متروي صادقيه قرار داشتم. مي خواستيم به جلسه تحکيم وحدت برويم. از صبح مرتب با شبنم تماس مي گرفتم تا قرار را فيکس کنم. يک بار دوبار سه بار...  به گوشي اش زنگ زدم ولي خبري نبود. گوشي زنگ مي خورد ولي کسي جواب نمي داد. با خودم فکر کردم شايد گوشي اش را جا گذاشته است. رفتم ايستگاه صادقيه که شايد آنجا پيدايش کنم. ولي خبري نبود.
نگران شده بودم و تعجب مي کردم که چرا اينقدر دير نگران شبنم شده ام. انگار که واقعا باور شده بود که هيچ چيز نمي تواند به شبنم آسيب بزند. به هر کس و هرجا که مي شد زنگ زدم ولي خبري از شبنم نبود. بچه ها با برادر شبنم- فرزاد صحبت کرده بودند ظاهرا او از شبنم خبر داشت. ولي چند ساعت بعد از خود فرزاد هم ديگر خبري نبود.
آن روز اولين روز از سخت ترين روزهاي زندگيم بود. شبنم بازداشت شده بود که البته اگر بخواهم بهتر توصبف کنم بايد بگويم از توي خيابان ربوده شده بود. شبنمي که هميشه توي روزهاي سخت يار و ياور ديگران بود حالا خودش اسير شده بود. 
بازداشت شبنم ما را در چند جبهه در گير کرد. از يک طرف بايد پيگير بازداشت شبنم مي بوديم و از طرف ديگر بايد با بسيج و مسئولين دانشگاه مقابله مي کرديم. و البته بايد جلوي سم پاشي ها و دروغ هاي اعضاي سابق انجمن را هم مي گرفتيم که فرصت را مناسب تشخيص داده بودند براي انتقام گرفتن از شبنم و کليت مجموعه انجمن. و در حالي که به وضوح از خارج دانشگاه خط مي گرفتند مشغول تخريب شبنم بودند.البته از همه غم انگيز تر بايد با کم لطفي هاي تحکيم وحدت کنار مي آميدم. تحکيم وحدتي که شبنم عضو شوراي تهرانش بود و واقعا به تحکيم عشق مي ورزيد.
اسفند 87 تا خرداد 88 بود؛ چهار ماه توفاني و سراسر درگيري براي من و بقيه ي اعضاي انجمن. نزديک انتخابات رياست جمهوري بود و شرايط براي ما حکم يا الان يا هرگز را پيدا کرده بود. يا بايد همه توان خودمان را براي آزادي شبنم مي گذاشتيم يا اينکه ديگر هرگز همچين فرصتي به دست نمي آمد. حوادث  بعد از انتخابات نشان داد که تحليل ما درست بود هرچند بي اثر. 
تقريبا هر روز در تلاش بوديم. از پخش بيانيه و نشريه گرفته تا حضور اعتراضي در همايش هاي دانشگاه و برگزاري تريبون آزاد و دست آخر هم درگيري با بسيج.
چهار ماهي که خيلي خيلي سخت گذشت.اما نه به خاطر بازداشت شبنم که مي دانستيم شبنم به خاطر آرمانها و باورهايش بازداشت شده است و نه حتي براي درگيري هاي زيادي که داشتيم. نه،  اين چيزها روي اراده بچه هاي انجمن و دوستان شبنم تاثيري نداشت. آن روزها سخت بود چون ما تنها بوديم هسته مرکزي انجمن که با کمک شبنم در سخت ترين روزها دور هم جمع شده بودند و دوستان شبنم که نگران وضعيت او بودند کاملا تنها بودند. دانشجويان تربيت معلم که آن همه شبنم برايشان زحمت کشيده بود، کار کرده بود و هزينه داده بود وقتي که به آنها نياز داشت تنهايش گذاشتند. تحکيم وحدتي هم که شبنم هميشه برايش احترام قائل بود کمکي نکرد...

خودم هم نمي دانم چرا اين چيزها را نوشتم. شايد براي اينکه حداقل خودم مطمئن بشوم که شبنم را فراموش نکرده ام. به خودم ثابت کنم که هنوز تک تک روزهايي که شبنم را شناختم يادم هست. روزهاي بد و خوب زيادي که آنقدر سريع و ناگهاني از دست رفتند که حتي فرصت نکردم ثبتشان کنم.
وقتي خبر پنج سال حبس شبنم را شنيدم سقف دنيا آنقدر سريع روي سرم خراب شد که حتي فرصت نکردم بگويم:آخ. وقتي بعد از مدتها صداي شبنم را از پشت تلفن شنيدم توي دفتر وکيل شبنم همراه پدرش بودم. شبنم مي خنديد و پر از روحيه بود. يک لحظه با خودم فکر کردم شبنم اسير شده يا من. منم که پشت ميله هاي زندانم يا شبنمي که همچنان پر از شور و انگيزه بود. شور و انگيزه ي که هميشه حسرتش را مي خوردم.
همه ي کساني که شبنم را مي شناسند و از نزديک با او آشنا بودند مي توانند شهادت بدهند که شبنم همه را شيفته ي شخصيت پاک و صداقت خودش مي کرد.امکان نداشت با شبنم آشنا شويد و حس احترام به او را در خودتان احساس نکنيد. لازم نيست براي شبنم غصه بخوريم. درست است که شبنم در اوج جواني اسير زندان شده است ولي دختري که هفتاد روز انفرادي و دو سال نيم بازداشت بدون حتي يک ساعت مرخصي نتوانسته سرش را خم کند نيازي به غصه خوردن ما ندارد. بايد به احترام شبنم تمام قد ايستاد. شبنمي که هميشه سربلند بود و هست.

No comments:

Post a Comment