Sunday, November 6, 2011

تو که نمیدانم نان اور کدام خانه یی و نمیدانم برای ان نان کذایی تا کجا راه می پیمایی


تو که نمیدانم نان اور کدام خانه یی و نمیدانم برای ان نان کذایی تا کجا راه می پیمایی...



پیر مرد.....این کشوری که تو در ان بادکنک های رنگی میفروشی تا دلت بخواهد امامزاده ی گرسنه دارد.....تا چشم کار میکند حوزه علمیه دارد و تا .......ادم دین فروش دارد..مسجد دارد...همه مسلمانند...همه در راه دین ....همه برای خدای تصوراتشان در تلاشند....تا شکم انها سیر شود چیزی برای تو نمیماند....خدای خیالی ذهن ادمهای س...رزمین من پول پرست و جلاد است و هیچ چیزی دستت را نمیگیرد....

کاش پیرمردی لبنانی بودی...فلسطینی.....عرب......کاش نفعی در کمک به تو در مناسبات جهانی بود.....کاش در جنبش وال استریت شرکت میکردی شاید گزارشگر ایران برای مصاحبه با تو 100 دلار در دستانت میگذاشت......

پاهای نحیفت یارای راه رفتنت را ندارد.......

خسته یی گرد سالها دربدری و پیری روزگارت را دچار کرده است.......

تنهایی غم غربت در شهر خودت و در میهن و خانه ی خودت در نگاهت پیداست....
بادکنک هایت را با نفس خسته ات باد میکنی و امیدواری روزی باد تو را با انها به پرواز
دراورد...

نفسهای خسته ات در تمام بادکنک ها رنگ زندگی و شادی به کودکان خوشحال
سرزمینت میبخشد و رنگ مرگ به زندگی خودت.....

No comments:

Post a Comment